درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

اووووووو دیگو دیگو!!!!

فندق کوچولوی من سلام... خوشگل مامان این روزها انقدر کارهای قشنگی انجام میدی که دلم میخواد درسته قورتت بدم .. وقتی میخوام بخوابونمت و پتو می اندازم روت پتو را می بری روی صورتت و یکم بعد میاریش پایین و من میگم دالی   و شما انقدر این کار را انجام میدی تا خسته میشی و میری دنبال بازیت و هیچ اثری هم از خواب تو چشمای نازت دیده نمیشه تا اسم موش میاد یا میگیم درسا موش شو سریع لبهات را غنچه می کنی و خیلی ناز برامون موش میشی بابایی که سریع میاد بغلت میکنه و میگه ای جان، ای جان و شما هم که میخوای خودت را لوس کنی هی موش میشی وقتی بهت چشمک میزنم تو هم هر دوتا چشمات را می بندی و باز می کنی و من بغلت می کنم و کلی بوس بوسیت می کنم  ...
24 مهر 1392

آتلیه مامان شماره4 و روز کودک....

گل خوشبوی مامان سلام الهی فدات بشم که انقدر زود بزرگ شدی امروز روز کودک بود عزیز دلم.. اولین روز کودک برشما دخمل گلم مبارک باشه ایشالا که دوران کودکی پر از شادی داشته باشی و مامان بتونه خاطرات خوشی از این روزهای زیبا برات به یادگار بذاره   روزها به سرعت می گذره و شما دختر نانازی مامان هر روز بزرگ و بزرگتر میشی و انقدر این روند سریعه که فرصت نمی کنم از تمام کارهای شیرینی که انجام میدی لذت ببرم تو این مدت خیلی خیلی پیشرفت کردی و دیگه خیلی از حرفهای مامان را می فهمی... وقتی بهت میگم باباش کو ؟ سریع برمی گردی و به بابا نگاه می کنی وقتی از خواب بیدار میشی میری سمت دستشویی و بابا را صدا میزنی وقتی صدایی نمیاد به در ورو...
19 مهر 1392

تولد مامان

سلام دخمل نانازم.... الان که مامان فرصت کرده بنویسه شما خوابی... 11 مهر تولدم بود و 25 ساله شدم... پارسال این موقع 31 هفته ات شده بود و هنوز تو شکم مامانی بودی ... به خاطر دیابت بابا برام کیک نگرفت و قول داد سال دیگه برام بخره و با گفتن تا اونموقع درسا هم دست دسی یاد گرفته انقدر من را تو خیالات تولد با تو غرق کرد که کیک از یادم رفت و امسال دختر نازم برای اولین بار تو جشن تولد مامانش حضور داشت و علاوه بر دست دسی نانای هم می کرد و  تولد مامانش از هر سال قشنگ تر و شیرین تر برگذار شد خیلی کیک خوشگلی بود ممنون همسرم بابایی که از سر کار اومد خواب بودم ... در را که باز کردم خوابالو نگاهم به بابایی بود و منتظر بودم با گل...
16 مهر 1392

اولین آب بازی در حیاط

سلام نانازی من .. امروز که دیگه خاله هانیه با عصبانیت بهم گفت که ای بابا آپ کن دیگه دلم تنگ شده ،چقدر تنبل شدی منم از ترسم اومدم تا براش چند تا عکس از شما بذارم... چندروز پیش رفتیم تو حیاط و برای اولین بار شلنگ را دادم بهت و تو بسیااااااااار خوشحال شدی و از ذوقت همه اش جیغ می کشیدی منم رفتم دوربین آوردم تا اولین آب بازی رسمی تو حیاط را ثبت کنم... کلی ازت عکس گرفتم و شما هم درحال دَ دَ خوندن و جیغ کشیدن بودی الهی فدات بشم که انقدر آب بازی را دوست داری نانازی بریم عکسها را ببینم که اگه بیدار بشی نمیشه آپ کرد و خاله من را می کشه دخمل نازم دیگه راه افتادده و حسابی از ایستادن و راه رفتن لذت می بره بگین ماشالا کیف میده نــــ...
13 مهر 1392

مادرانه دوم

" مادامی که این اطفال در کنارت هستند , تا می توانی دوستشان بدار , خود را فراموش کن و به ایشان خدمت نما  شفقت فراوان خود را از آنها دریغ مدار , مادام که این موهبت با توست قدرش را بدان ونگذار هیچ یک از رفتار کودکانه آنها بدون قدر دانی بماند , این شادمانی که اکنون در دست توست مدت زیادی نخواهد ماند . این دستان نرم کوچکی که در دست تو آشیانه دارد در حالی که در آفتاب قدم میزنی همیشه با تو نخواهد بود , همین گونه این پاهای کوچکی که در کنارت می دوند , و یا صداهای مشتاقی که بدون وقفه و با هیجان هزاران سوال از تو می کنند تا ابد نیستند.  این صورت های قابل اعتماد که به طرف تو توجه می کنند , یا بازوان کوچکی که بر گردن تو حلقه می شوند و لبا...
1 مهر 1392

10ماهگیت مبارک نانازی

سلام نانازی خوشتله... عشق مامان شما امروز 10 ماهه شدی ... فدای شما بشم من که عدد سنت دو رقمی شده... هرچی به تولدت نزدیک تر میشیم کارهای مامان بیشتر و بیشتر میشه،شماهم که ماشالا وقت آزاد برام نمیذاری ... دختر نازم باورودت به 10 ماهگی راه رفتنت بهتر شد و الان بیشتر سعی می کنی راه بری و قدمهای بزرگتری بر میداری و مسیر طولانی تری را با پاهای کوچولوت طی می کنی  وابستگیت به مامان خیلی زیاده وقتی از خواب بیدار بشی اصلا نمی تونم تنهات بذارم و بیشتر وقتا باهمدیگه میریم تا برات شیر درست کنم تا بخوری.... یه مروارید کوچولوی خوشگل دیگه از بالا درآوردی و فعلا شمار دندونهات به پنج تا رسیده و هر زمان که شروع می کنی به دندون درآوردن...
1 مهر 1392
1